مرغ مهتاب
می خواند..
ابری در اتاقم می گرید
گل های چشم پشیمانی می شکفد.
در تابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد.
مغرب جان می کند می میرد.
گیاه نارنجی خورشید
در مرداب اتاقم می روید کمکم
بیدارم
نپنداریم در خواب
سایه شاخه ای بشکسته
آهسته خوابم کرد.
اکنون دارم می شنوم آ
هنگ مرغ مهتاب
و گل های چشم پشیمانی را پرپر می کنم.
از زبان یه دختر : یه روز پدربزرگم متوجه شد که با یه پسری دوست شدم و بهم علاقه داریم ۲-۳ روز بعدش یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودت، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت، همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن و سعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم. در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه می مونه، یک اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می تونم شام دعوتش کنم. اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیهبهش بدم، حتما در فرصت بعدی این کارو می کنم حتی اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکر میکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شی با ارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه.
در زبان عربی چهار حرف: پ گ ژ چ وجود ندارد. آنها به جای این ۴ حرف، از واجهای : ف – ک – ز – ج بهره میگیرند.
و اما: چون عربها نمیتوانند «پ» را بر زبان رانند، بنابراین ما ایرانیها،
به پیل میگوییم: فیل
به پلپل میگوییم: فلفل
به پهلویات باباطاهر میگوییم: فهلویات باباطاهر
به سپیدرود میگوییم: سفیدرود
به سپاهان میگوییم: اصفهان
به پردیس میگوییم: فردوس
به پلاتون میگوییم: افلاطون
به تهماسپ میگوییم: تهماسب
به پارس میگوییم: فارس
به پساوند میگوییم: بساوند
به پارسی میگوییم: فارسی!
به پادافره میگوییم: مجازات،مکافات، تعزیر، جزا، تنبیه…
به پاداش هم میگوییم: جایزه
چون عربها نمیتوانند «گ» را برزبان بیاورند، بنابراین ما ایرانیها
به گرگانی میگوییم: جرجانی
به بزرگمهر میگوییم: بوذرجمهر
به لشگری میگوییم: لشکری
به گرچک میگوییم: قرجک
به گاسپین میگوییم: قزوین!
به پاسارگاد هم میگوییم: تخت سلیماننبی!
چون عربها نمیتوانند «چ» را برزبان بیاورند، ما ایرانیها،
به چمکران میگوییم: جمکران
به چاچرود میگوییم: جاجرود
به چزاندن میگوییم: جزاندن
چون عربها نمیتوانند «ژ» را بیان کنند، ما ایرانیها
به دژ میگوییم: دز (سد دز)
به کژ میگوییم: :کج
به مژ میگوییم: : مج
به کژآئین میگوییم: کجآئین
به کژدُم میگوییم عقرب!
به لاژورد میگوییم: لاجورد
فردوسی فرماید:
به پیمان که در شهر هاماوران سپهبد دهد ساو و باژ گران
اما مابه باژ میگوییم: باج
فردوسی فرماید:
پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست همی رفت شیدا به کردار مست
اما ما به اسپ میگوییم: اسب
به ژوپین میگوییم: زوبین
وچون در زبان پارسی واژههائی مانند چرکابه، پسآب، گنداب… نداریم، نام این چیزها را گذاشتهیم فاضلآب،
چون مردمی سخندان هستیم و از نوادگان فردوسی،
به ویرانه میگوییم خرابه
به ابریشم میگوییم: حریر
به یاران میگوییم صحابه!
به ناشتا وچاشت بامدادی میگوییم صبحانه یا سحری!
به چاشت شامگاهی میگوییم: عصرانه یا افطار!
به خوراک و خورش میگوییم: غذا و اغذیه و تغذیه ومغذی(!)
به آرامگاه میگوییم: مقبره
به گور میگوییم: قبر
به برادر میگوییم: اخوی
به پدر میگوییم: ابوی
و اکنون نمیدانیم برای این که بتوانیم زبان شیرین پارسی را دوباره بیاموزیم و بکار بندیم، باید از کجا آغاز کنیم؟!
هنر نزد ایرانیان است و بس! از جمله هنر سخن گفتن! شاعر هم گفته است: تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد! بنابراین،
چون ما ایرانیان در زبان پارسی واژهی گرمابه نداریم به آن میگوئیم: حمام!
چون در پارسی واژههای خجسته، فرخ و شادباش نداریم به جای «زاد روزت خجسته باد» میگوئیم: «تولدت مبارک».
به خجسته می گوئیم میمون
اگر دانش و «فضل» بیشتری بکار بندیم میگوییم: تولدت میمون و مبارک!
چون نمیتوانیم بگوییم: «دوستانه» می گوئیم با حسن نیت!
چون نمیتوانیم بگوییم «دشمنانه» می گوییم خصمانه یا با سوء نیت
چون نمیتوانیم بگوئیم امیدوارم، میگوئیم انشاءالله
چون نمیتوانیم بگوئیم آفرین، میگوئیم بارکالله
چون نمیتوانیم بگوئیم به نام ویاری ایزد، میگوییم: ماشاءالله
و چون نمیتوانیم بگوئیم نادارها، بیچیزان، تنُکمایهگان، میگوئیم: مستضعفان، فقرا، مساکین!
به خانه میگوییم: مسکن
به داروی درد میگوییم: مسکن (و اگر در نوشتهای به چنین جملهای برسیم : «در ایران، مسکن خیلی گران است» نمیدانیم «دارو» گران است یا «خانه»؟
به «آرامش» میگوییم تسکین، سکون
به شهر هم میگوییم مدینه تا «قافیه» تنگ نیاید!
ما ایرانیان، چون زبان نیاکانی خود را دوست داریم:
به جای درازا می گوییم: طول
به جای پهنا میگوییم: عرض
به ژرفا میگوییم: عمق
به بلندا میگوییم: ارتفاع
به سرنوشت میگوییم: تقدیر
به سرگذشت میگوییم: تاریخ
به خانه و سرای میگوییم : منزل و مأوا و مسکن
به ایرانیان کهن می گوییم: پارس
به عوعوی سگان هم می گوییم: پارس!
به پارسها میگوییم: عجم!
به عجم (لال) می گوییم: گبر
چون میهن ما خاور ندارد،
به خاور میگوییم: مشرق یا شرق!
به باختر میگوییم: مغرب و غرب
و کمتر کسی میداند که شمال و جنوب وقطب در زبان پارسی چه بوده است!
چون «ت» در زبان فارسی کمیاب وبسیار گرانبها است (و گاهی هم کوپنی میشود!)
تهران را می نویسیم طهران
استوره را می نویسیم اسطوره
توس را طوس
تهماسپ را طهماسب
تنبور را می نویسیم طنبور(شاید نوایش خوشتر گردد!)
همسر و یا زن را می نویسیم ضعیفه، عیال، زوجه، منزل، مادر بچهها،
چون قالی را برای نخستین بار بیابانگردان عربستان بافتند (یا در تیسفون و به هنگام دستبرد، یافتند!) آن را فرش، می نامیم!
آسمان را عرش مینامیم!
و
استاد توس فرمود:
چو ایران نباشد، تن من مباد! بدین بوم و بر زنده یکتن مباد!
و هرکس نداند، ما ایرانیان خوب میدانیم که نگهداشت یک کشور، ملت، فرهنگ و «هویت ملی» شدنی نیست مگر این که از زبان آن ملت هم به درستی نگهداری شود.
ما که مانند مصریها نیستیم که چون زبانشان عربی شد، امروزه جهان آنها را از خانوادهی اعراب میدانند.
البته ایرانی یا عرب بودن، هندی یا اسپانیائی بودن به خودی خود نه مایهی برتری است و نه مایه سرافکندگی. زبان عربی هم یکی از زبانهای نیرومند و کهن است.
سربلندی مردمان وکشورها به میزان دانستگیها، بایستگیها، شایستگیها، و ارج نهادن آنها به آزادی و «حقوق بشر» است.
با این همه، همانگونه که اگر یک اسدآبادی انگلیسی سخن بگوید، آمریکایی به شمار نمیآید، اگر یک سوئدی هم، لری سخن بگوید، لُر به شمار نخواهد رفت. چرا یک چینی که خودش فرهنگ و زبان و شناسنامهی تاریخی دارد، بیاید و کردی سخن بگوید؟ و چرا ملتهای عرب، به پارسی سخن نمیگویند؟ چرا ما ایرانیان باید نیمهعربی – نیمهپارسی سخن بگوئیم؟
فردوسی، سرایندهی بزرگ ایرانیان در ۱۰۷۰ سال پیش برای این که ایرانی شناسنامهی ملیاش را گم نکند، و همچون مصری از خانوادهی اعراب به شمار نرود، شاهنامه را به پارسیی گوشنوازی سرود و فرمود:
پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد وبارانش ناید گزند
جهان کردهام از سخن چون بهشت از این بیش تخم سخن کس نکشت
از آن پس نمیرم که من زندهام که تخم سخن من پراگندهام
هر آن کس که دارد هُش و رای و دین پس از مرگ بر من کند آفرین
اکنون منِ ایرانی چرا باید از زیباترین واژههای دم دستم در «زبان شیرین پارسی» چشمپوشی کنم و از لغات عربی یا انگلیسی یا روسی که معنای بسیاری از آنان را هم بدرستی نمیدانم بهره بگیرم؟
و به جای توان و توانائی بگویم قدرت؟
به جای نیرو و نیرومندی بگویم قوت؟
به جای پررنگی بگویم غلظت؟
به جای سرشکستگی بگویم ذلت؟
به جای بیماری بگویم علت؟
به جای اندک و کمبود بگویم قلت؟
به جای شکوه بگویم عظمت؟
به جای خودرو بگویم اتومبیل
به جای پیوست بگویم ضمیمه، اتاشه!!
به جای مردمی و مردم سالاری هم بگویم «دموکراتیک»
به باور من، برای برخی از ایرانیان، درست کردن بچه، بسیار آسانتر است از پیداکردن یک نام شایسته برای او! بسیاری از دوستانم آنگاه که میخواهند برای نوزادانشان نامی خوشآهنگ و شایسته بیابند از من میخواهند که یاریشان کنم! به هریک از آنها میگویم: «جیک جیک تابستون که بود، فکر زمستونت نبود؟!»
به هر روی، چون ما ایرانیان نامهائی به زیبائی بهرام و بهمن و بهداد و … نداریم، اسم فرزندانمان را میگذاریم علیاکبر، علیاوسط، علیاصغر! (یعنی علی بزرگه، علی وسطی، علی کوچیکه!)
پسران بعدی را هم چنین نام مینهیم: غلامعلی، زینعلی، کلبعلی (سگِ علی= لقبی که شاه اسماعیل صفوی برخود نهاده بود و از زمان او رایج گردید) محمدعلی، حسینعلی، حسنعلی، سبزعلی، گرگعلی، شیرعلی، گداعلی و……
نام آب کوهستانهای دماوند را هم میگذاریم آبعلی!
وچون در زبان پارسی نامهائی مانند سهراب، سیاوش، داریوش و… نداریم نام فرزندانمان را میگذاریم اسکندر، عمر، چنگیز، تیمور، …
و چون نامهای خوشآهنگی همچون: پوران، دُردانه، رازدانه، گلبرگ، بوته، گندم، آناهیتا، ایراندخت، مهرانه، ژاله، الیکا (نام ده و رودی کوچک در ایران)، لِویس (نام گل شقایق به گویش اسدآبادی= از دامنههای زبان پهلوی ساسانی) و… نداریم، نام دختران خود را میگذاریم: زینب و رقیه و معصومه و زهرا و سکینه و سمیه و …
دانای(حکیم) توس فرمود:
بسی رنج بردم در این سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی
از آنجایی که ما ایرانیان مانند دانای توس، مهر بیکرانی به میهن خود داریم
به جای رستمزائی میگوئیم سزارین
رستم در زهدان مادرش رودابه آنچنان بزرگ بود که مادر نتوانست او را بزاید، بنابراین پزشکان، پهلوی مادر را شکافتند و رستم را بیرون آوردند. چنین وضعی برای سزار، قیصر روم هم پیش آمد و مردم باخترزمین از آنپس به اینگونه زایاندن و زایش میگویند سزارین. ایرانیان هم میتوانند به جای واژهی «سزارین» که در زبان پارسی روان شده، بگویند: رستمزائی
به نوشابه میگوییم: شربت
به کوبش و کوبه میگوییم: ضربت
به خاک میگوییم: تربت
به بازگشت میگوییم: رجعت
به جایگاه میگوییم: مرتبت
به هماغوشی میگوییم: مقاربت
به گفتاورد میگوییم: نقل قول
به پراکندگی میگوییم: تفرقه
به پراکنده میگوییم: متفرق
به سرکوبگران میگوییم: قوای انتظامی
به کاخ میگوئیم قصر،
به انوشیروان دادگر میگوئیم: انوشیروان عادل
در «محضرحاجآقا» آنقدر «تلمذ» میکنیم که زبان پارسیمان همچون ماشین دودی دورهی قاجار، دود و دمی راه میاندازد به قرار زیر:
به خاک سپردن = مدفون کردن
دست به آب رساندن = مدفوع کردن
به جای پایداری کردن میگوییم: دفاع کردن= تدافع = دفع دشمن= دفع بلغم = و…
به جای جنگ میگوییم: = مدافعه، مرافعه، حرب، محاربه.
به خراسان میگوییم: استان قدس رضوی!
به چراغ گرمازا میگوییم: علاءالدین! یا والور!
به کشاورز میگوییم: زارع
به کشاورزی میگوییم: زراعت
اما ناامید نشویم. این کار شدنی است!
تا سالها پس از انقلاب مشروطیت به جای دادگستری میگفتیم عدلیه به جای شهربانی میگفتیم نظمیه به جای شهرداری و راهداری میگفتیم بلدیه به جای پرونده می گفتیم دوسیه