چه عادی شد واسم گریه
چه دل تنگم واسه خنده
چه سیلی پشت پلکامه
به لبخندی دلم بنده
غریبگی نکن لبخند
پرم از غصه و از غم
تو خوابم گریه می بینم
چه سنگینم ازین ماتم
کجا بودم نفهمیدم
کجا تقسیم شد خنده
چقد کم بود این کالا
که گریه سهم من مونده
خدا اینو نمی بینی؟
زمینت پر شد از وحشت
پر از تبعیض و نامردی
پر از ثروت ولی حسرت
زمینو جابجا کردی؟
همه جا جنگه و دعوا
یتیم و گشنه انباشته
چقد بد شدن آدمها
سفری که انجام نمیشود
ده سال پیش که دیدمش، نمی دانست که چطور عاشقم باشد
نه ماه پیش که پیغامش را خواندم، میدانست چطور عاشقش باشم
و چند روز بعد از آن که شنیدمش ، نمیدانستم چطور عاشقش نباشم
مدت هاست که ندیدمش و نشنیدمش...
تمام ذهنش را سفر اشغال کرده
سفری که او را برد و حالا باید بازگرداند
اگرچه دیر ، اگرچه دور...
وقتی فاصله ای میان ما نیست،
تحمل فاصله ای که میان ماست، بسیار سخت است
بی تابی میکند و تاب می آورد
تاب میآورم و بی تابی میکنم
و این سفر که درد ما شد، حالا درمان ماست
اما آنگاه که درد بود، اتفاق افتاد
و حالا که درمان است، اتفاق نمی افتد
وقتی گفت در آخرین سفرش به عمق دریا رفته است
چون میخواسته با دستان خود برای من صدفی بیاورد
خواستم چیزی بگویم نشد
و حالا میخواهم چیزی بنویسم، نمیشود
و این احساس نگفتنی، انگار مرا به اقیانوس سکوت میبرد
تا با دستان خود، شاید برای او شعری بیاورم
او چند روزی آمد و چند روز پس از آن بازگشت
اشتیاق سفر ، دلشوره سفر.....
چه چیز عجیبی است سفر، این دوست داشتنی لعنتی
اما دیگر نمیخواهم به آن این طور نگاه کنم
سفر جزئی از زندگی است
چه به سمت جدایی
چه به سمت رسیدن
مهم مسافری است که در راه است
مسافری که در راه است ........