دوش می امد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود ؟
رسم عاشق کشی و شهر آشوبی
جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود
گفتگو عاشقانه با خدا
من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید
خدا گفت : نه
آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم.بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی.
من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد.
خدا گفت : نه
روح تو کامل است . بدن تو موقتی است .
من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد.
خدا گفت : نه
شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید. شکیبائی دادنی نیست بلکه به دست آوردنی است.
من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد.
خدا گفت : نه
من به تو برکت می دهم
خوشبختی به خودت بستگی دارد.
من از خدا خواستم تا از درد ها
آزادم سازد.
خدا گفت : نه
درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر می سازد.
من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد
خدا گفت : نه
تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می پیرایم تا میوه دهی .
من از خدا خواستم به من چیزهائی دهد تا از زندگی خوشم بیاید.
خدا گفت : نه
من به تو زندگی می بخشم تا تو از همۀ آن چیزها لذت ببری
من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران همان طور که او دوست دارد ، دوست داشته باشم
خدا گفت : ... سرانجام مطلب را گرفتی
امروز روز تو خواهد بود
آن را هدر نده!
خوب بلد نیستم...نمیدونم چجوری مطالب رو تو مضوعات تقسیم کنم...اصلا نمیخواد همینجوری خوبه...همین الان فهمیدم باید چیکا کنم....