می زنـم بر دست..نفسی اکنده از غم...دیدگانی نمناک... می ایند به سویم غم ها...توده توده....در فضایی تاریک.... در جهانی تنها...غم ها را هیچ خیالی نیست.. خیال توست که با هجوم فکر ها مرا به پیمانه ی شراب روانه می سازند...می نوشم...ابله شراب که نمی داند جزء اغوش تو چیز دیگر مرا مست نمیکند.. شراب هوشیارم کرد که چه دیوانه وار برای تو مست می کنم.. مستی در اغوشت مرا به بهشت زود رس دچار کرد.. به بهشتی به کوچکی من تو.. در خیال من... کاش یکبار خیالاتــم خیال نبودند ...