روح بزرگوار من
دلگیرم از حجاب تو
شکل کدوم حقیقته
چهره بی نقاب تو
وقتی تن حقیرمو
به مسلخ تو می برم
مغلوب قلب من نشو
ستیزه کن با پیکرم
اسم منو از من بگیر
تشنه ی معنی منم
سنگینه بار تن برام
ببین چه خسته می شکنم
به انتظار فصل تو
تمام فصلها گذشت
چه یأس بی نهایتی
ندیم من بود
فصل بد خاکستری
تسلیم و بی صدا گذشت
چه قلب بی سخاوتی
حریم من بود
دژخیم بی رحم تنم
به فکر تاراج منه
روح بزرگوار من
لحظه ی معراج منه
فکر نجات من نباش
مرگ منو ترانه کن
هر شعرمو به پیکرم
رشته تازیانه کن
فیلمنامه «سعادت آباد» روایت داستانی است که ابهام بخش مهمی از آن را تشکیل میدهد و برخلاف فیلمهای فرهادی که در پایان همه چیز آشکار میشود، پایان «سعادت آباد» آغازی است بر سوالاتی که فیلمنامه به آنها پاسخ نمیگوید و ترجیح میدهد به جای اینکه در بند یافتن حقیقت باشد، تنها یک موقعیت دراماتیک را به تصویر بکشد. موقعیتی که از تلاش یک زن (یاسی) برای زنده کردن خاطرات خوش گذشته آغاز و با تنهایی مضاعف وی به پایان میرسد و به خودی خود قادر است مخاطب را درگیر خود کند.
آنجا که درخت تعلق خاطر، ثمرهای ندارد، جایی که فردیت به چنان ابتذالی میرسد که افراد را در خویشتن خویش غرق میکند، آنجا که نزدیکی تنها در فقدان فاصله میان تنها خلاصه میشود. آنجا که افراد همگی نقاب بر چهره دارند و با آنچه میگویند زمین تا آسمان متفاوتاند. آنجا که محسن خبر بارداری یاسی (همسرش) را از زبان مینا میشنود، آنجا که رابطه علی و لاله در میان پنهان کاریها و دروغهای لاله متلاشی میشود، آنجا که ارتباط بهرام و تهمینه به قدری متزلزل شده که دو طرف رابطه کوچکترین تمایلی برای ارتباط (حتی از نوع کلامی) با هم ندارند و بالاخره جایی که سه زوج برای برگزاری یک جشن تولد گرد هم میآیند اما هیچ گاه آنها را دور هم نمیبینیم، تنها لحظهای که هر شش کاراکتر فیلم گرد هم میآیند، لحظه شام و موقع بریدن کیک تولد است که عمر هر دو لحظه به کوتاهی حیات یک لبخند است. لبخندی که گذرا میآید و غمی که پایدار میماند.
حتما ببینید!!!